شب به یاد ماندنی
نوشته ای که الان برات می نویسم ، واقعه ای بود که یه شب تو زندگیت اتفاق افتاد و می تونست به خوبی تموم نشه اما خدارو شکر بخیر گذشت اون یشب ما رفته بودیم خونه عمو فرشید همه دور هم جمع بودیم دیروقت بود که اومدیم خونه حدود ساعت 12 بود عزیزم تو میخواستب بخوابی و داشتی شیر می خوردی که یکدفعه دیدم قاب عکس کنار تختمون داره تکون می خوره فکر کردم همسایه طبقه بالا دارن کاری انجام می دن و بابا امین رو صدا زدم بابا گفت نمیدونم شاید زلزله باشه و بعد خوابیدیم . ساعت 1:30 شب عمو فرشید زنگ زد و به بابا گفت که اون صدا و لرزش زلزله بوده و اعلام کردند ممکنه دوباره تا ساعت 2 تکرار بشه و از خونه برین بیرون من اونقدر ترسیده بودم که نمی دونستم چکار کنم ...